یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد.
" - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ "
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
داستان کوتاه خوشحالی اثر آنتوان چخوف
داستان کوتاه : خوش اقبال از آنتون چخوف (قسمت دوم)
زار ,پریا ,باهار ,ابرای ,شون ,های ,گریه می ,می کردن ,پریامث ابرای ,زار گریه ,و زار ,پریامث ابرای باهار
درباره این سایت